شما هم عادت دارید کارهایتان را عقب بیندازید؟! در تمام این سالها که سعی میکردم این عادت بد را از سر مراجعینم بیندازم، فهمیدم ما در دلمان پنج تا دروغ به خودمان میگوییم که احساس بهتری به این عادت عقبانداختن و دستدستکردن داشته باشیم. من به اینها میگویم دروغ، چون معمولا واقعیت ندارند و با آنها فقط خودمان را توجیه میکنیم. ببینید این دروغها به نظرتان آشنا میآیند؟
دروغ شمارۀ 1: فردا/بعدا این کار را میکنم. الان وقت ندارم. الان سرم خیلی شلوغ است.
چند تا از ما از این حرفها به خودمان زدهایم؟ «باشد فردا» حرفی است که وقتی به بزرگترین هدفها و رؤیاهایمان میرسیم، بیشتر از هر حرفی به خودمان میگوییم. و بعد، فردا میشود و هدفمان بِالکُل یادمان میرود. تا چشم به هم میزنیم یک سال میگذرد بیاینکه یک قدم پیش رفته باشیم.
من این را چند سال پیش فهمیدم. تازه یک سال بود که در شغل جدیدم کار میکردم. میدانستم که علاقۀ اصلیام در زمینۀ توسعۀ فردی است و میخواهم یک روز بالاخره بروم سراغ فعالیت در این زمینه. اما همیشه در شرکت، سرم شلوغ بود و برای همین، همیشه به خودم میگفتم: باشد فردا.
یک سال مثل برقوباد گذشت و سال جدید رسید. همه در تعطیلات عید نوروز میرفتند مرخصی، اما من یکی از آنهایی بودم که در شرکت ماندم و جایی نرفتم. در آن مدت فرصت خوبی پیدا کردم که به زندگی و هدفهایم بیشتر فکر کنم. نتیجه تعریفی نداشت؛ بعد از یک سال جانکندن و شبها تا دیروقت کارکردن و آخرِهفتهها را سر کار گذراندن، دیدم هیچ کاری برای علاقۀ اصلیام نکرده ام، چون همۀ انرژیام را برای شغلم در شرکت گذاشته بودم. بدجور حالم گرفته شد؛ فکر کردم اگر به همین منوال ادامه بدهم، آخرش چه میشود؟ آیندهام چه شکلی خواهد بود؟ زندگیام با حالا فرق چندانی نخواهد داشت. شاید در شغلم پیشرفت کنم، اما حتما در علاقۀ اصلیام هیچ پیشرفتی نمیکنم.
ترسیدم. این زندگی ایدئالی نبود که انتظارش را داشتم. من دوست داشتم دنبال علاقهام بروم و اثری روی زندگی دیگران بگذارم، نه اینکه هر روز در شغلی پیشرفت کنم که دوستش ندارم.
اینجا بود که فهمیدم تا وقتی که آگاهانه و عامدانه وقتم را برای علاقۀ اصلیام (یا هر هدفی که مربوط به علاقۀ اصلیام باشد) خالی نکنم، هیچ تغییری در زندگیام اتفاق نمیافتد. با امروزوفرداکردن، در واقع فقط داشتم هدفها و آرزوهای خودم را عقب میانداختم.
بنابراین آستینم را بالا زدم و شروع کردم به برنامهریزی برای هدفم – میخواستم با قدمهای کوچک به سمت آرزوهایم پیش بروم. شش ماه بعد، استعفایم را نوشتم؛ دو ماه بعد از آن هم شرکت را ترک کردم؛ دو ماه بعد،سایت خودم را ساختم و بعد هم شروع به آموزش و انجام کاری که دوست داشتم کردم.
شاید اغلب شما فکر کنید «باشد فردا»، جملۀ منصفانه و قابل توجیهی است، خصوصا وقتی سرتان شلوغ است. اما راستش اینطوری است که وقتی کاری یا هدفی را مدام عقب میاندازید، احتمال اینکه همیشه همینطور ادامه بدهید و امروزوفردا کنید زیاد است. چارهاش فقط این است که یک تغییر اساسی در افکار و عادتها و محیطتان بدهید. برای اینکه تغییر کنید، بالاخره باید یک کاری بکنید!
جانکلام: «فردا/بعدا» قید زمانی است که هیچ وقت نمیآید. به جای اینکه اهدافتان را به فردا و بعدا حواله کنید (خصوصا هدفهای ربع دوم را)، به این فکر کنید که چطور میشود همین الان کار را شروع کرد. اینطوری میشود که میشود! نه که منتظر بمانید تا فردا بشود که بشود!
دروغ شمارۀ 2: بهتر است بگذارم برای لحظۀ آخر.
«باشد برای لحظۀ آخر». این تصویر به نظرتان آشنا نیست؟
بعضیها خیال میکنند اگر کارها را بگذارند برای لحظۀ آخر، احساس فشار و وضعیت اورژانسی میکنند و اینطوری مجبور میشوند کار را انجام دهند. برای همین، کارها را میگذارند برای آخرین فرصتِ ممکن، با این تصور که اینطوری کارها را بهتر انجام میدهند.
غافل از اینکه این کار هزینههای نامشهود زیادی روی دستتان میگذارد که من در مجموعۀ مقالاتی که در این باره نوشتهام به آنها اشاره کردهام:
- وقتی کارها را عقب میاندازید، وقت را هدر میدهید – وقتی که میشد خیلی بهتر و با بهرهوری بیشتری صرف شود.
- این دستدستکردن باعث اضطراب بیخودی میشود! با اینکه خودتان تصمیم گرفتهاید کار را عقب بیندازید، اما مدام به آن کار فکر میکنید. اگر از اول کار را انجام میدادید، مجبور نبودید این استرس اضافی را تحمل کنید.
- وقتی میخواهید کار را آخر وقت انجام دهید و اینطوری وقت کمی برای انجام آن کار برای خودتان میگذارید، خروجی نهایی، معمولا تمام توان واقعی شما نیست و شما وقت کافی برای اینکه کار را با کیفیت انجام بدهید ندارید.
زمانی که خودم کارهایم را میگذاشتم برای دقیقۀ آخر، در روز و ساعتهای آخرِ منتهی به تاریخ سررسید، خودم را به در و دیوار میزدم تا کار انجام شود! نه تنها زیر فشار استرس له میشدم ( و دچار پرخوری استرسی میشدم)، که 70 تا 80درصد کاری را انجام میدادم که اگر وقت کافی داشتم میتوانستم 100درصدش را کامل انجام بدهم. چون دقیقهآخری بودم، فقط میتوانستم روی همان زمان کمی که برایم مانده بود حساب کنم. مثلا وقتی شبامتحانی درس میخواندم، نمرههایم بد میشدند، یا وقتی ارائهام را در لحظات آخر آماده میکردم، ارائهام بد نبود، اما اگر زودتر آماده میشدم ارائهام میتوانست عالی باشد.
از این تجربه هایم یاد گرفتم «لحظۀآخریبودن به درد نمیخورد. اگر کارها را سر وقت انجام بدهم به زحمتش میارزد.» اینطوری شد که شدم دانشآموز درسخوان و هر درس را به محض درسگرفتن میخواندم و مرور میکردم (این باعث شد نمرههای بالا بگیرم.) حالا هم برای آموزش و سخنرانی هم همیشه زودتر برنامهریزی میکنم و بیشتر از زمان مورد نیازم برای آمادهشدن وقت میگذارم تا اگر وسط کار اتفاق غیرمنتظرهای افتاد، باز هم وقت کافی داشته باشم. حالا نه فقط اوضاع زندگیام بهتر شده، که میتوانم کار را با کیفیت بالاتر انجام بدهم.
البته کارهای کماهمیت، استثناء این قاعده محسوب میشوند. بهتر است کارهای کم اهمیت را بگذارید برای دقیقۀ آخر. اینطوری وقت کمتری هم صرف این کارها میکنید و حتی اگر به دردِ کاملگرایی دچار باشید، نمیتوانید وقت زیادی برای این کارها تلف کنید. یعنی اگر وقت کافی هم نداشته باشید که این کارها را تماموکمال و بیعیبونقص انجام بدهید، هیچ اشکالی ندارد، چون این کارها اساسا مهم نیستند. وقت و انرژیای که برای کاری صرف میکنید، باید متناسب با اهمیتش باشد و اگر کاری خیلی مهم نیست، نباید خیلی برایش وقت بگذارید. من به این میگویم «تعللِ هدفمند» (که در دورۀ آموزشی «ضدتعلل»م به زودی راجع به آن صحبت میکنم).
جانکلام: موکولکردن کارها به لحظۀ آخر، هزینههای پنهان دارد. اگر هدف یا کار مهمی دارید، بهتر است زودتر انجامش بدهید. پس اگر دارید بزرگترین آرزوها و هدفهای زندگی تان را مدام عقب میاندازید، بس کنید دیگر! آنها باید در اولویتتان باشند و زودتر سراغشان بروید.
دروغ شمارۀ 3: حالا یک روز/ یک هفته اینطرف و آنطرف فرقی نمیکند.
شاید یک روز عقباندختن کاری، فرق چندانی در بلندمدت نداشته باشد، اما مساله این یک روز تاخیر نیست؛ مساله تعداد این «یک روز»هایی است که کارتان را عقب میاندازید و همینطور ادامه هم دارند. فکر کنم تعدادشان زیاد باشد! میبینید؟! وقتی میگوییم «حالا فردا انجام میدهم»، ظاهرا چیز مهمی نیست، چون فقط یک روز است دیگر … اما وقتی در بلندمدت، مدام، یک روز یک روز کارتان را عقب میاندازید، آن وقت تاخیرتان خیلی زیاد میشود، مثل گلولۀ برفی که از اولش چیزی نیست، وقتی قِل میخورد و بزرگ میشود، میشود قدر یک بهمن!
یک نمودار برایتان کشیدهام که در آن اختلاف بین اینکه هر روز یک کارِ کوچکِ دیگر را هم انجام بدهید یا ندهید را در یک بازۀ زمانی کوتاه نشان دادهام.
«x» اختلاف بین اینکه یک کارِ کوچکِ دیگر را هم امروز انجام بدهید یا ندهید است. میبینید که اختلاف خیلی کمی است.
اختلاف قابل عرضی نیست، نه؟ برای همین تعجبی ندارد که خیلی از ما کارهایمان را عقب میاندازیم و میگذاریم برای فردا، چون یک روز اینطرف و آنطرف که چیزی را عوض نمیکند!
اما ..
اما حالا ببینید همین اختلاف کوچک، وقتی هر روز یک کارِ کوچکِ بیشتر انجام بدهید، بهتدریج و در بلندمدت چه میشود:
y را ببینید! اختلاف بین اینکه هر روز یک کارِ کوچکِ بیشتر انجام بدهید یا ندهید، در طول زمان خیلی سریع زیاد میشود.
و بعد ناگهان میبینید که کارهایی که هر روز انجام میدهیم، از تصمیمهای کوچکی که میگیریم تا وقتی که برای تعیین هدفها و فعالیتهایمان صرف میکنیم، در بلندمدت چه نقش مهمی در چگونهبودنمان و بهکجارسیدنمان ایفا میکنند.
چی را به تاخیر میاندازید؟ تا به حال فکر کردهاید اگر از همان روز اول فلان کار را انجام میدادید، تا الان چه نتایجی به دست میآوردید؟ بهجای این مِسمِسکردنِ همیشگی، بهتر نیست همین الان بروید سراغش؟
جانکلام: هر بار که کاری مربوط به یک هدف یا آرزویتان را عقب میاندازید، در واقع دارید تحقق آن هدف یا آرزو را عقب میاندازید. یک روز یا یک هفته به تاخیرانداختن یک کار، شاید الان چیز مهمی به نظر نرسد، اما در بلندمدت عواقبش زندگیتان را عوض میکند.
دروغ شمارۀ 4: دستدستکردن در خون من است!
من این حرف را از بعضی از دوستانم میشنوم. میگویند این ویژگی جزء ذاتشان است و کاری از دستشان بر نمیآید! این چه حرفی است؟! معلوم است که میتوانید این عادت را ترک کنید! اما، البته، تا وقتی که باورتان این باشد که این ویژگی ذاتیتان است و ذات آدم را که نمیشود عوض کرد، خب نمیشود!
من خودم از آن فِسفِسوهای درجهیک بودم! از آنهایی که درسخواندن حوصلهشان را سر میبُرد و سرِ کلاس چرت میزدند؛ از آنهایی که تکالیفشان را لحظۀ آخر انجام میدادند؛ از آن شبامتحانیها؛ گاهی پیش میآمد که یک فصل از کتاب درسیام را اولین بار شب امتحان میخواندم. از مدرسه بدم میآمد و حتی فکر میکردم بالاخره یک روز ترکتحصیل میکنم. حتی یک بار یکی از قوموخویشهایمان آمد به خانۀمان تا مرا اول صبح از رختخواب بیرون بکشد که بروم مدرسه!
اما … خب … کمکم اوضاع فرق کرد… البته خوابنما نشدم! هیچ فرشتهای، چیزی، هم بر من نازل نشد که رسالت خطیری بر دوشم بگذارد! فقط بالاخره فهمیدم که دارم زندگیام را تلف میکنم و وقتش شده که مسئولیت خودم، زندگیام و تحصیلاتم را به عهده بگیرم. اگر واقعا از درسخواندن خوشم نمیآید و نمیخواهم درس بخوانم، باید قاطع باشم و ترکتحصیل کنم. البته ترکتحصیل آبروریزی بزرگی بود و حتما خانوادهام ، دوستانم و دیگران حسابی سرزنشم میکردند، اما کسی هم هفتتیر نگذاشته بود روی شقیقهام که الّاوبلّا باید درس بخوانی. من مختار بودم؛ بالاخره تعلل را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم درسم را بخوانم. این یکی از نقطهعطفهای زندگیام بود.
دستدستکردن هم مثل عجولبودن، بیمبالاتی، خجالتیبودن و بدبینی، یک ویژگی شخصیتی است که میشود برطرفش کرد. من همیشه میگویم همۀ ما آدمهای مثبت، باهوش و باروحیهای آفریده شدهایم. تنها دلیلی که تبدیل به آدمهای منفی، مردد یا بیانگیزه میشویم این است که دوروبرمان پر از الگوهای فکری غلط و یا محدودیتهای موقعیتی میشود که این باعث میشود خودِ حقیقیمان ظهور نکند. راهش این است که این دلایل را از بین ببریم. اینطوری همه – واقعا همه – خودشان بهطور طبیعی و بدون اینکه لازم باشد کسی از بیرون بهشان انگیزه بدهد، شور و اشتیاق رسیدن به اهدافشان را پیدا میکنند و بیوقفه برای رسیدن به آنها تلاش میکنند.
جانکلام: به تاخیرانداختن کارها هم مثل همۀ ویژگیهای شخصیتی دیگر ، مثلا بیمبالاتی، خجالتیبودن و منفیبافی، هم قابل تغییر است و هم برای همیشه قابل درمان. فقط باید دلایل این رفتارتان را پیدا کنید و سعی کنید رفعشان کنید.
دروغ شمارۀ 5: فقط وقتی که فلانقدر وقت داشته باشم، میتوانم فلان کار را انجام بدهم.
خیلی از ما کارها را عقب میاندازیم، چون فکر میکنیم باید فلانساعت وقت آزاد داشته باشیم، تا فلان کار را، خصوصا اگر کار زیاد یا سختی باشد، انجام بدهیم. البته این حرف به نظر درست میآید، اما در عمل کمتر میشود که چنین وقتی پیش بیاید.
من در کتاب 10 قانون مردمان فرابهرهور گفتهام که در سال دومی که وبلاگنویسی را شروع کردم، بیشتر از 40 پست به عنوان نویسندۀ مهمان برای وبلاگهای دیگر نوشتم و این جدایِ از 68 پستی بود که برای وبلاگ خودم نوشته بودم. این یعنی من آن سال 108 تا پست نوشتم که میشود میانگین، هفتهای 2 پست! اگر جلسههای مشاوره و مربیگری مراجعینم را در نظر بگیرید، به اضافۀ سخنرانیها، مدیریت کسبوکاری که راه انداخته بودم و بازاریابی خودم، این تعداد پست، عدد بالایی است، خصوصا وقتی به طور ثابت باشد.
من برای اینطور نوشتن، منتظر پیداشدن وقت آزاد نشدم، بلکه دقیقه به دقیقه وقتهای اضافیام را جمع کردم و خوب ازشان استفاده کردم. مثلا در صف اتوبوس یا قطار، سریع گوشیام را در میآوردم و یک پست مینوشتم. نوشتن یک پست خوب و باکیفیت، چندساعتی زمان میبرد. برای همین، هیچ وقت نمیخواستم در همان وضعیت یک پست کامل بنویسم، بلکه فقط ایدهها و چیزهایی که به ذهنم میرسید را مینوشتم و بعد در زمان فراغت بعدی، ادامه میدادم و روی مطلبم کار میکردم. من با استفادۀ هنرمندانه از همۀ 5-10 دقیقههای بیکاریام میتوانستم آن همه کار را در یک هفته انجام بدهم، نه که منتظر بمانم تا چند ساعت وقت آزاد پیدا کنم تا بنویسم.
جانکلام: اگر بخواهید منتظر بمانید تا فلانقدر وقت اضافه پیدا کنید تا کاری را انجام بدهید، هیچ وقت راه به جایی نمیبرید. شما باید برای اهداف مهمتان، وقتتان را خالی کنید و از لحظات کوتاه آزادتان درست استفاده کنید تا سرعت پیشرفتتان در زندگی بالا برود.